درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده


آز بگذار و پادشاهی کن


گردن بی طمع بلند بود

هر کرا بر سماط بنشستی


واجب آمد به خدمتش برخاست

دیده شکیبد ز تماشای باغ


بی گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود دلبر همخوابه پیش


دست توان کرد در آغوش خویش